من

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰
ریحون - بسیجی ظهر که از کوچه گذر می کرد ، حرف زشتی را شنید ...

چندی پیش برخورد جالبی را از یک بسیجی دیدم ، بگذار اینگونه بیانش کنم :

بسیجی بود و به قول خودشحزب اللهی...

ظهر که از کوچه گذر می کرد ، صدایی را شنید ، حرف خوبی نبود ، راحت تر بگویم ،حرف زشتیبود ، آری اگر اشتباه نکنم ، پسری که آن طرف پیاده رو ، بر لب جوی نشسته بود ، وقتی نگاهش به او افتاد ، درونش را از دهانش برون ریخت و حرفی زد .                 (ریحون)

بسیجی شنید ،اما انگار نشنید، خودش را به نشنیدن زده بود ، کاری هم نکرد ، نه حرفی ، نه برخوردی ، اما آرام ، زیر چشمی ، بدون آنکه پسر جوی نشین متوجه شود ،نگاهشکرد ، می خواست بشناسدش ...

بسیجی فردا که از همان مسیر گذر می کرد ، وقتی پسر پیاده رو را دید ،قبل از آنکه او حرفی بزند، به او گفتسلام ... لبخندی هم برایش فرستاد ...

پسرک شوکه شده بود ، پیش خودش گفت ...     /پایان/

منبع :ریحون

+ فحش اگر بدهند حق دارند ...

+شنیده بودم مزارش همیشه بوی عطر می دهد ، اما باور نمی کردم ...



,,

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی