چندی پیش برخورد جالبی را از یک بسیجی دیدم ، بگذار اینگونه بیانش کنم :
بسیجی بود و به قول خودشحزب اللهی...
ظهر که از کوچه گذر می کرد ، صدایی را شنید ، حرف خوبی نبود ، راحت تر بگویم ،حرف زشتیبود ، آری اگر اشتباه نکنم ، پسری که آن طرف پیاده رو ، بر لب جوی نشسته بود ، وقتی نگاهش به او افتاد ، درونش را از دهانش برون ریخت و حرفی زد . (ریحون)
بسیجی شنید ،اما انگار نشنید، خودش را به نشنیدن زده بود ، کاری هم نکرد ، نه حرفی ، نه برخوردی ، اما آرام ، زیر چشمی ، بدون آنکه پسر جوی نشین متوجه شود ،نگاهشکرد ، می خواست بشناسدش ...
بسیجی فردا که از همان مسیر گذر می کرد ، وقتی پسر پیاده رو را دید ،قبل از آنکه او حرفی بزند، به او گفتسلام ... لبخندی هم برایش فرستاد ...
پسرک شوکه شده بود ، پیش خودش گفت ... /پایان/
منبع :ریحون
+شنیده بودم مزارش همیشه بوی عطر می دهد ، اما باور نمی کردم ...

,,