من

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰
ریحون - دانشجویی که پوست و استخوان شده بود ...

هر هفته دو سه روزی با هم همکلاسی بودند ، یک ماهی هم از شروعگذشته بود ، در این یکماه هیچ وقت غذا خوردنش را ندید ، نه یک ناهار نه حتییک لیوان چای ساده !

اوایل فکر می کرد ، حتما بضاعتش نمی رسد وچقدر اشتباه فکر می کرد- بعد ها فهمید که نَه ، روز ها ،روزه دار است ...

اما یک سوال ذهنش را درگیر کرده بود ، این بشر انگار عقل ندارد ، آخر هر روز روزه ؟ اینجوری که می شود پوست و استخوان ، فکر نمی کنم از درس چیزی را هم بفهمد ، یکبار بِش گفت ، داداشــ ، فهمیده ام روزه می گیری ، اما نمی دانم چرا هر روز ؟ جواب هایی شنید ، اما احساس کرد دارد - کَله اش - می کند ، چند بار دیگر هم پرسید ، اصرار می کرد ، اما جواب هاش جواب نبود !

پسرک یکبار دستش را گرفت ، گفت تا نگویی نمی گذارم بروی ، جوان اما اینار مجبور شد جوابی درست و درمان بدهد ، گفت :

رفیق ! دانشگاهوضع مناسبیندارد ، این دو روز هم به جایی نمی خورد ، روزه که باشیم ،حواسمان بیشتر جمع است !

مطالب زیر را با نگاهتان پرمهرتان منور کنید :

+ این منم ، ساعاتی قبل از امتحان پایان ترم ...

+ حاجی گیرینف

+ رزمنده دیروز ، دانشجوی امروز



,,

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی